چند روز گذشته عجیب ترین و گیج ترین روز های ممکن بوده اند...
جاهایی پیدا میشوند که شبیه اینجا نیستند...جاهایی شبیه کافه کتاب...جاهایی شبیه کافه اریا...
جاهایی که از درشان میروی تو و زمان انقدر زود میگذرد که نفهمی چطور گذشت و از در که بیرون میای تعجب میکنی که چطور از این شهر سردر اوردی...!!!
شبیه سرزمین عجایبند...میروی توی تونلی تنگ و تاریک و همه چیز دوست داشتنی میشود،هوا خوب میشود و بوی کتاب و قهوه و سیگار می اید یا اسمان صاف میشود، میتوانی خورشید را ببینی یا شهری مرده و خسته را از پشت شیشه های غبار گرفته تماشا میکنی...
گو اینکه شهر خیلی دور است و تو خیلی نزدیکی و میتوانی دست بلند کنی و یک مشت اسمان برداری و بریزی توی جیب گنده مانتویت تا هر وقت از دست این شهر و ادمهایش به تنگ امدی، دست کنی تو جیب مانتویت و کمی اسمان در اوری و بو کنی..
اسمان...اسمان..اسمان میتواند بوی باران بدهد...میتواند بوی عجیب لای کتابهایم را بدهد...میتواند مخلوط بوی توتون و قهوه داشته باشد...حتی میتواند بوی عطر میلاد را بدهد که وقتی دیدمش دو روز کوله ام بویش را میداد...اسمان باید خوب باشد...چیزی دور از این شهر!
+پ.ن:در مجموع نمیدانم اوضاع چطور است،اما هنوز خیلی چیزها خوبند!