وبلاگی داشتم توی پرشین بلاگ!به اسم خودم بود...درستش کردم که از حال و روز این روز هایم بنویسم که عجیب است.درستش کردم بلکه بتوانم بنویسم.بی رودروایسی.بدون سانسور.
ولی به اسم خودم بود.یعنی نمیخواستم اسم خودم باشد.چیزی یادم نیامد و اسم خودم را زدم و پشیمان شدم مثل موجودات چارپا.
چند روز بعد وسط وبلاگ گردی ها وبلاگی را دیدم که اسمش ویولا بود.ویولا...ویولت...بنفش...بنفش...من عاشق بنفشم!این شد که آن وبلاگ را پاک کردم و امدم اینجا...هی اسامی فارسی و انگلیسی مربوط به بنفش را زیر و رو کردم،دیدم ویولت خوب است!شدم ویولت!
خوش امدید!
+پ.ن:این همان وبلاگ است:par-pari.persianblog.ir
چند روز گذشته عجیب ترین و گیج ترین روز های ممکن بوده اند...
جاهایی پیدا میشوند که شبیه اینجا نیستند...جاهایی شبیه کافه کتاب...جاهایی شبیه کافه اریا...
جاهایی که از درشان میروی تو و زمان انقدر زود میگذرد که نفهمی چطور گذشت و از در که بیرون میای تعجب میکنی که چطور از این شهر سردر اوردی...!!!
شبیه سرزمین عجایبند...میروی توی تونلی تنگ و تاریک و همه چیز دوست داشتنی میشود،هوا خوب میشود و بوی کتاب و قهوه و سیگار می اید یا اسمان صاف میشود، میتوانی خورشید را ببینی یا شهری مرده و خسته را از پشت شیشه های غبار گرفته تماشا میکنی...
گو اینکه شهر خیلی دور است و تو خیلی نزدیکی و میتوانی دست بلند کنی و یک مشت اسمان برداری و بریزی توی جیب گنده مانتویت تا هر وقت از دست این شهر و ادمهایش به تنگ امدی، دست کنی تو جیب مانتویت و کمی اسمان در اوری و بو کنی..
اسمان...اسمان..اسمان میتواند بوی باران بدهد...میتواند بوی عجیب لای کتابهایم را بدهد...میتواند مخلوط بوی توتون و قهوه داشته باشد...حتی میتواند بوی عطر میلاد را بدهد که وقتی دیدمش دو روز کوله ام بویش را میداد...اسمان باید خوب باشد...چیزی دور از این شهر!
+پ.ن:در مجموع نمیدانم اوضاع چطور است،اما هنوز خیلی چیزها خوبند!